هنگامی که به سخنان یک اقتصاددان گوش میکنید به احتمال زیاد تعداد زیادی عدد و رقم میشنوید. سخنرانی هفته پیش جروم پاول، رئیس بانک مرکزی آمریکا در انجمن ملی اقتصاد تجاری یکی از این نمونه سخنرانیهاست. او در دو دقیقه نخست سخنان خود به طیفی گسترده از شاخصهای اقتصادی از جمله نرخ رشد اقتصاد، نرخ بیکاری، مصرف شخصی، نرخ تورم، رشد بهرهوری، دستمزد واقعی و … اشاره کرد.
اما اگر به سخنان او دقت کنید متوجه میشوید که او به ندرت به اعداد واقعی اشاره میکند. علت این است که آقای پاول و اقتصاددانها در مجموع، بیشتر به جهت تغییرات اعداد علاقهمند هستند تا خود اعداد. آنها معمولا بر این پرسشها تمرکز میکنند: نرخ بیکاری درحال افزایش است یا کاهش؟ شاخص متوسط صنعتی داوجونز رشد کرده یا کاهش یافته است؟ و آیا تولید ناخالص داخلی درحال رشد است یا کاهش؟ به عبارت دیگر آقای پاول برای شما یک روایت تعریف میکند و اگرچه اقتصاددانها از گذشتههای دور همواره خواستهاند رشته اقتصاد یک علم محسوب شود، اما به عقیده من اقتصاد بیش از آنکه شبیه فیزیک و شیمی باشد، به ادبیات شباهت دارد. بهعنوان یک کارشناس ادبی که درباره اقتصاد و تاریخ آن تحقیق میکند به این نتیجه رسیدهام که آگاهی از شباهتهای اقتصاددانها و رماننویسها به ما کمک میکند درک بهتری از ادعاهایی که از سوی آنان مطرح میشود پیدا کنیم.
هر دو گروه داستان میگویند و درک این موضوع به ما امکان میدهد اعتبار آنچه بیان میکنند را بسنجیم. این مفهوم که اقتصاد و داستان نقاط اشتراک زیادی با هم دارند ممکن است عجیب بهنظر برسد و این احساس تصادفی نیست. از اواخر سده نوزدهم که علم اقتصاد رواج یافت، اقتصاددانها سعی کردهاند این رشته را در کنار رشتههای علوم طبیعی قرار دهند. اما بر خلاف اقتصاد که به روابط انسانها مربوط است، علوم طبیعی به مطالعه پدیدههای طبیعی در جهان میپردازد. بنابراین ادعایی که از سوی یک دانشمند علوم طبیعی مطرح میشود در مقایسه با ادعای یک اقتصاددان بازتابی متفاوت از حقیقت است. برای مثال قانون جاذبه یک واقعیت غیرقابل انکار فیزیک است، اما قانون عرضه و تقاضا رابطه بین انسانها را توصیف میکند. آنچه ما امروزه از اقتصاد میدانیم با مفهوم حاشیه سودمندی آغاز شد: اینکه انسانها با در نظر گرفتن میزان رضایتی که از هر واحد بیشتر کالا یا خدمات به دست میآورند، درباره خرید تصمیم میگیرند. آنچه بسیاری از اقتصاددانها را به سوی این مفهوم سوق داده این بوده که این مفهوم راهی برای بیان ریاضی اقتصاد محسوب میشود. مفهوم حاشیه سودمندی یا مطلوبیت نهایی به اقتصاددانها کمک کرد، احساس را به کمیت تبدیل کنند یعنی رضایتمندی بهعنوان انبوهی از واحدهای بسیار کوچک لذت تصور شد و برخی اقتصاددانان معتقد بودند میتوان آن را به شکل فیزیکی اندازهگیری کرد.
اقتصاددانها امروزه میدانند که رشته آنها جزو علوم اجتماعی است، نه علوم طبیعی نظیر فیزیک یا شیمی. البته بعید است آنها با پرستیژ و اعتباری که با قلمداد شدن اقتصاد بهعنوان یکی از علوم طبیعی ایجاد میشود مخالفت کنند. به عقیده من اعلام برندگان جایزه نوبل در رشته اقتصاد در سالجاری یک نمونه از ایجاد این پرستیژ و اعتبار است. پذیرش این موضوع که بین اقتصاد و ادبیات نقاط اشتراک فراوان وجود دارد کمک زیادی به ما میکند تا درکی بهتر از اقتصاد داشته باشیم و آن را یکی از رشتههای علوم طبیعی ندانیم که واقعیتهایی را از جهان هستی به ما میگویند. از سوی دیگر نگاه به پیشبینیها و دیدگاههای ارائه شده از سوی اقتصاددانها در این چارچوب به ما کمک میکند، درباره میزان اعتبار آن پیشبینیها و دیدگاهها، قضاوت واقعبینانهتری داشته باشیم.
کارولین بناک/ د کانورسیشن منبع: دنیای اقتصاد